چه نور آفتاب از شب جدا شد

شاعر : شيخ محمود شبستري

تو را صبح و طلوع و استوا شدچه نور آفتاب از شب جدا شد
زوال و عصر و مغرب شد پديداردگر باره ز دور چرخ دوار
گه از موسي پديد و گه ز آدمبود نور نبي خورشيد اعظم
مراتب را يکايک باز دانياگر تاريخ عالم را بخواني
که آن معراج دين را پايه‌اي شدز خور هر دم ظهور سايه‌اي شد
که از هر ظل و ظلمت مصطفا بودزمان خواجه وقت استوا بود
ندارد سايه پيش و پس چپ و راستبه خط استوا بر قامت راست
به امر «فاستقم» مي‌داشت قامتچو کرد او بر صراط حق اقامت
زهي نور خدا ظل الهينبودش سايه کان دارد سياهي
ازيرا در ميان نور غرق استورا قبله ميان غرب و شرق است
به زير پاي او شد سايه پنهانبه دست او چو شيطان شد مسلمان
وجود خاکيان از سايه‌ي اوستمراتب جمله زير پايه‌ي اوست
مشارق با مغارب شد برابرز نورش شد ولايت سايه گستر
در آخر شد يکي ديگر مقابلز هر سايه که اول گشت حاصل
رسولي را مقابل در نبوتکنون هر عالمي باشد ز امت
بود از هر ولي ناچار افضلنبي چون در نبوت بود اکمل
بر اول نقطه هم ختم آمد آخرولايت شد به خاتم جمله ظاهر
جماد و جانور يابد از او جاناز او عالم شود پر امن و ايمان
شود عدل حقيقي جمله ظاهرنماند در جهان يک نفس کافر
در او پيدا نمايد وجه مطلقبود از سر وحدت واقف حق